داستان خیانت


گور ب گور

دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه‌های من ساخته می‌شود و هر کلمه‌ای رد پای معجزه است. پس می‌توانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد می‌ورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم می‌کند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همه‌ی این سایه‌ها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آن‌ها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را

داستان خیانت

وقتی وارد کوچه شد ، لیلا را دید که پشت توری سفید پنجره امدنشو انتظار میکشید .
ماشین را توی پارکینگ گذاشت و به اهستگی از پله ها بالا رفت ، در حالی که سعی داشت صدها سوالی را که مثل گویهای قرعه کشی توی ظرف گردون ، درون مغزش بالا و پایین میپریدن مرتب کنه .
کار سختی بود ، نمیدونست از کجا باید شروع کنه ، توی پاگرد طبقه اول ایستاد ، همونجایی که چند ساعت پیش ایستاده بود ، به پاهاش نگاه کرد ، هنوز زانوهاش میلرزیدن ، دوست داشت برگرده ، فکر میکرد به زمان بیشتری احتیاج داره ، ولی دیگه نمیتونست لیلا اونو از پشت پنجره دیده بود .
ناگهان درب اپارتمان طبقه اول باز شد و خانم سامانی بیرون امد ، از دیدن محسن یکه خورد با این حال خودشو جمع و جور کرد و گفت :
- سلام اقای کشاورز
:- سلام ، خانم سامانی
- حال شما خوبه ؟
:- خیلی ممنون  متشکرم
- لیلا جون چطوره ؟ خوبه که انشا ا...
:- خیلی ممنون ، سلام دارن خدمتتون
- خونه هستن ؟
:- کی  ؟
- لیلا جون را میگم
:- آره هستن ، چطور مگه ؟
- هیچی آخه امروز ظهر کارش داشتم ، رفتم بالا  در زدم ولی مثل اینکه رفته بود بیرون ، بهر حال سلام برسونید ، خداحافظ .
خانم سامانی بدون اینکه منتظر شنیدن جواب خداحافظیش بشه از پله ها سرازیر شد و رفت .محسن هم جواب خداحافظیش را نداد ، اصلا پایین رفتنش را هم ندید .طوفانی از فکر ذهنشو بهم ریخته بود. با خودش گفت :
چرا گفت ظهر ؟   منظورش چی بود ؟   اون لبخند گوشه لبش ؟    خدای من ، نکنه خانم سامانی هم فهمیده باشه ، اگر اون بویی برده باشه چی ؟  حتما به همیه همسایها میگه ،  شاید ، شاید همین حالا هم همه فهمیده باشن ، وای خدای من ، من چقدر احمقم حتما حالا همه ...
یکدفعه صدای نرم لیلا توی راه پله ها پیچید  .
- محسن  ،  محسن جان  ، چرا نمییای بالا ؟
محسن حتی اگر میخواست  نمیتونست به این صدا پاسخی نده . شتابزده و دستپاچه گفت :  
- جانم ، دارم میام بالا .
بعد مثل تشنه ای که صدای آب را شنیده باشه ، از پله ها بالا رفت . 

لیلا  توی چارچوب درب خونه ایستاده بود ، با همون لبخند گرم زیبا ی همیشگی ، یه لباس سبز کمرنگ پوشیده بود که تا روی زانوهاشو پوشونده بود درست همرنگ دمپای روفرشی که توی پاش بود، موهای لخت و مشکی رنگش بشکل آبشاری روی شونه هاش ریخته بود و با حرکت کردنش موج میزد و به روی هم میغلطید ، سنگینی نگاهش را محسن بخوبی احساس میکرد ، اما محسن نگاهشو دزدید ، احساس میکرد نمیتونه به چشمهای لیلا نگاه کنه ، برای محسن لیلا مثل یک فرشته پاک بود ، حتی فکر کردن در مورد لغزیدن اون براش یجور گناه بود ، گناهی غیر قابل بخشش .
- محسن  ، اتفاقی افتاده ، مامان بابا حالشون خوبه ، تورو خدا بگو نصف عمر شدم، چرا اینطوری شدی ؟ چرا چیزی نمیگی ؟
محسن بدون اینکه به سوالهای لیلا پاسخی بده  اهسته از کنارش گذشت و وارد خونه شد ، بوی عطر لیلا مشامشو پر کرده بود ، نمیدونست چی بگه تا پاسخ قانع کنندهای برای لیلا باشه ، توی دلش از خدا خواست کمکش کنه .
لیلا سعی میکرد با سوال کردن محسن را به حرف بیاره تا علت  دگرگونی و ناراحتیشو بفهمه ،یه نگاهی بدست محسن کرد و گفت :
- محسن کیفتو گذاشتی تو ماشین ؟
:- کیفم ؟ نه ، نه .
- پس کیفت کجاست اونو با خودت بالا نیووردی .
:- کیفمو دزدیدن .
- کیفتو دزدیدن ؟ کجا ؟   چطوری ؟
:- دوخیابون پایین تر ، ایستادم سیگار بخرم ، یه موتوری اونو از توی ماشین برد .
- پس حالا بخاطر کیفته که اینقدر بهم ریختی ، خدا را شکر ، فکر کردم خدای نکرده برای اقاجون اینا اتفاقی افتاده . حالا مگه چی توش داشتی ؟ نکنه کلک پولاتو توش قایم کرده بودی ؟
:- نه ، ولی یسری مدارک مهم مربوط به شرکت توش بوده .
- اونو دیدی ؟
:- کی رو ؟
-همون که کیفتو بردو میگم .
:- نه ، ندیدمش .
- خوب نگران نباش ، انشاا... پیدا میشه ، حالا یه ابی به صورتت بزن بعد بیا تا یه چای برات بریزم خستگیت در بیاد .
لیلا به اشپزخونه رفت  و محسن همانجا روی مبل نشست و بدون اینکه اراده کنه چشماش شروع به جستجو کرد ، همه چیز را به دقت وارسی میکرد ، انگار دنبال یه نشونه میگشت ، نشونه ای از وجود یک غریبه .
 

لیلا در حالی که یه سینی توی دستش بود برگشت و درست روبروی محسن نشست ، محسن نگاهی به چشمهای لیلا انداخت و فهمید که کاملا قانع شده و حتی بنظر خوشهال هم میامد ، 
لیلا شروع کرد بحرف زدن ، ابتدا از نگرانیش بعد از تلفن مادرش و کار جدیدی که برادرش شروع کرده گفت  ، و محسن بدون اینکه پاسخی بده با تکان دادن سر تظاهر به گوش دادن میکرد ولی در واقع حواسش جای دیگه بود ، همه جای خونه را بدقت نگاه کرد حتی وقتی برای شستن دست و صورت به دستشوی رفت سطل اشغال را وارسی کرد ، اما هیچ چیزی پیدا نکرد ، خونه کاملا تمیز بود .تا حالا هیچ وقت بوساءل خونه به این شکل نگاه  نکرده بود ، برای محسن همه خونه لیلا بود ، نگاه کردن به چشمهای لیلا ، دیدن لبخند گرم وشیرینش ، نوع راه رفتنش ، لباسهایی که میپوشید ،اندام زیبا و متناسبش ، شنیدن صداش ، شوخیهاش و کرکری هایی که با هم میکردن ، همه و همه  باعث شده بود تا توی خونه فقط لیلا را ببینه و دیدن باقی چیزهای توی خونه براش اهمیتی نداشت ، ولی حالا همه چیز براش علامت سوال شده بود، تعداد لیوانها روی اوپن اشپزخانه ، جاسیگاری ، بالشتکهای روی کاناپه ، جعبه دستمال کاغذی روی میز ، پرده های کشیده شده ... و برای پاسخ دادن به این همه سوال ، حافظشو زیرورو میکرد تا شاید اختلافی در تعداد یا محل قرار گرفتن پیدا کنه ، این موضوع فکرشو کاملا مشغول کرده بود .
در یک لحظه نگاه محسن به چشمهای لیلا افتاد و دیدن چهره متعجب لیلا اونو از دریای متلاطم  افکارش  بیرون کشید و بخود اورد .
- محسن تو حالت خوبه ؟
:- آره ، آره حالم خوبه .
- تا حالا ندیده بودم اینقدر تو فکر باشی ، اصلا فهمیدی من چی گفتم ؟
:- نه ، منو ببخش لیلا فکرم جای دیگه بود .
- اشکال نداره  ، محسن ،حالا اون مدارک توی کیف خیلی مهم بودن ؟
:- آره عزیزم
- یعنی ممکنه توی اداره برات مشکلی ایجاد بشه ؟
:- نه ،شما  نگران نباش ، درست میشه .
- خوب ،میخوای تا من شامو اماده میکنم یه دوش بگیری ؟
:- آره ، فکر خوبیه به یه دوش اب گرم احتیاج دارم .


نمیتونست بایسته  احساس ضعف میکرد و دردی غریب روی سطون فقراتش قل میخورد و به زانوهاش میرسید انگار کسی با چوب توی کمرش زده بود، چهارپایه را گزاشت و روی ان نشست ، برخورد قطرات اب گرم روی پوست سرش کمی ارومش کرد . دوست داشت که  میتوانست همراه بدنش این افکار وحشتناک را ازتوی مغزش بشوره .سرش را بین دوتا دستش قرار داد و زیر لب گفت :  چه سخته ادم دنبال چیزی بگرده که دوست داره هرگز پیدا نشه .
هنگام خوردن شام تلویزیون روشن بود و سریالی رو پخش میکرد که لیلا دوست داشت . محسن به چهره لیلا خیره شده بود ، لقمه ای از غذا را بسختی قورت داد و گفت :
- امروز رفته بودی  بیرون  ؟
لیلا بدون اینکه به محسن نگاه کنه جواب داد :
:- نه ، چطور مگه ؟
- آخه امروز وقتی میومدم بالا توی راه پله خانم سامانی را دیدم .
لیلا نگاهشو از تلویزیون برداشت و به محسن خیره شد در حالی که لبخند شیطنت امیزی گوشه لبش نشسته بود . بعد گفت
:- خوب  ، چیزی هم گفت ؟
- آره ، گفت که ظهر برای دیدن شما اومده بالا و کلی در زده .
لبخند لیلا روی لبش تبدیل به خنده شد و در حالی که سعی میکرد جلوشو بگیره گفت:
آره راست میگه ، حیونی ظهر خیلی در زد ، من از توی چشمی در دیدمش ولی درو براش باز نکردم ، آخه میدونی محسن جان خانم سامانی چشماش شوره ، میدونم به این چیزا اعتقاد نداری ولی باور کن هفته پیش که یسری اومد بالا چشمش خورد به اکواریوم بعد گفت اون ماهییه که باله های بلندی داره چه خوشکله ، بعدشم که خودت میدونی آنجلم که اینقدر دوسش داشتم مرد . مادرم که شنید گفت اینجور ادما خطرناکن دست خودشونم نیست ، بهتره  تو خونه راهش ندی یه وقت میبینی خودت یا شوهرتو چشم میزنه خدای نکرده بلای سرتون میاد .میدونم کار اشتباهی کردم ، حقیقتش خجالت کشیدم بهت بگم ، ولی خوب ترسیدم دیگه .
محسن دیگه چیزی نگفت ، توی افکار خودش غرق شده بود ، با خودش گفت چطور تا حالا من نتونستم لیلا را بشناسم ، چقدر خوب و دقیق توجیح کرد ، حتما از قبل خودشو برای این سوال اماده کرده بود .
بعد از خوردن شام محسن رسیدن به کارهای اداره را بهانه کرد و به اطاق خودش رفت ، میخواست چند ساعتی را تنها باشد .
  
 اطاق کار محسن بیشتر شبیه کتابخونه بود، دوضلعش  کاملا قفسه بندی شده بود و قفسه ها پر بود از کتابهایی که بصورت موضوعی چیده شده بودن ، کتابهای درسی دانشگاه و یا مربوط به ان ، کتابهای مرجع ، کتابهای دینی و عرفانی ، اجتماعی و رومان ، حتی سر رسیدهای سالهای گزشته همه با نظم خاصی در جاهای معین قرار گرفته بودن .ضلع سوم اطاق دارای پنجره ای نسبتا بزرگی بود که نمای کوچه و خیابان را داشت و میز کار محسن زیر همین پنجره قرار گرفته بود .محسن صندلی را عقب کشید ونشست ،کامپیوتر را روشن کرد و به قاب عکس لیلا روی میز خیره شد .
لیلا واقعا زیبا بود ،گونه های برجستش به  چشمهای مشکیش عمق بیشتری میداد و نمای بزرگتری به ان میبخشید با بینی متناسب که انگار بدست زبردستترین فرشته های خداوند تراشیده شده بود و لبهایی که معمولا لبخند جذابی را حمل میکرد ، زیر لب پایینش یه فرورفتگی مخفی داشت که با خندیدنش مثل غنچه گلی که باز میشه آشکار میشد و زیبایی چهرشو دو چندان میکرد و گردنی که مثل سطونی از مرمر صاف و کشیده بود، موهای مشکیشو کمتر میشد که ببنده و معمولا بشکلی آزاد روی شونها و کنار گردن و تا پایین سینه هاش رها شده بود . محسن ذره ذره این زیباییها را حفظ کرده بود ، بارها وبارها توی مدت دو سال نامزدی با چشمهای بسته  تصویر لیلا را در ذهن نقاشی کرده بود و با این نقاشیها زندگی .
محسن قاب عکس لیلا را برداشت ، به پشت صندلی تکیه کرد و پاهاشو روی میز گزاشت در حالی که اونو بین دو دست و جلو صورتش گرفته بود  .
اینجوری میتونست حرفاشو راحت بزنه .
- خیلی مسخره است لیلا ، امروزو تا بعداز ظهر همش به این فکر میکردم که چه جوری خبر ترفیع گرفتنمو به تو بگم ، چقدر نقشه کشیدم تا بتونم بیشتر خوشهالت کنم ، میخواستم معمار یکی از زیباترین شبهای زندگیمون باشم ، میخواستم با تو برم بیرون و داد بزنم تا همه مردم تهران بفهمن چقدر دوست دارم ، میخواستم با تو باشم   ،   تا صبح . ولی حالا دارم فکر میکنم که چطوری دستتو رو کنم ، چطوری مشتتو باز کنم ، چطوری ازتو متنفر باشم ، چطوری دوست نداشته باشم   ، چطوری دوست نداشته باشم ...
بغظ راه گلوشو گرفت و چشماش از اشک پر شد ، نمیخواست گریه کنه چون میترسید لیلا درو باز کنه وبیاد تو ، اگر اونو توی این حالت میدید دیگه نمیتونست چیزی را مخفی کنه باید همه چیزو میگفت ، باید اعتراف میکرد  .
محسن اشک را از گوشه چشمش پاک کرد  سعی کرد فکرشو منحرف کنه ، سعی کرد دیگه فکر نکنه برای همین کشاب میزو بیرون کشید و کاغذها و چندتا نقشه رو برداشت و بی هدف مشغول خواندن و بررسی انها شد در همین وقت صدای زنگ تلفن رو شنید .
صدای زنگ تلفن فقط دو بار شنیده شد ، بنظر میرسید که لیلا سریع گوشی تلفن را برداشته ، محسن خودشو جمعوجور کرد یه دستی توی موهاش کشید و چند تا نفس عمیق بعد با کمی عجله از اطاق رفت بیرون ، لیلا در حالی که به اوپن اشپزخانه تکیه داده بود با صدای اهسته  صحبت میکرد
- ...نه امروز حسابی دمقه ، اخه امروز کیفشو دزد زده ....نه بابا خود کیفو بردن ....پول که نه ولی یسری مدارک شرکت توش بوده .....آره به کلانتری اطلاع داده ....خودش خوبه الحمد ا...کیفو از توی ماشین بردن.....اینجاست کنارم ایستاده میخوای خودت باش صحبت کن .
لیلا گوشی را بطرف محسن گرفت و گفت :
- مریم جونه خواهر عزیزت .
مریم خواهر محسن و دوست و همکلاسی لیلا در دانشگاه بود ،

 

سلام مریم جان حالت چطوره ؟
:- سلام داداش گلم ، خوبم مخصوصا حالا که صداتو میشنوم ، خیلی دلم برات تنگ شده . میدونی چند وقته ندیدمت ؟
- آره ، راست میگی بیشتر از یک ماه که گزشته . راستی بابا ومامان چطورن ، حالشون خوبه ؟
:- آره خوبن ، سه روز پیش با جواد پیششون بودیم ، بابا خیلی دل تنگته ، از هر دو جمله ای که میگفت یکیش راجع به تو بود . چرا نمیای یه سری بزنی ؟
- خیلی دوست دارم ، ولی باور کن این روزا خیلی سرم شلوغه  ، یکمی کارمو جفتوجور کنم حتما میام .
:- میام نه ،میایم .دست لیلا  و دوهفته مرخصی رو با هم بگیر و راه بیفت بیا بهت قول میدم خیلی خوش بگزره ، آخه جوادم اینروزا بیشتر خونست  میتونیم مثل گزشته ها دور هم جمع بشیم .
- چرا مگه جواد سر کار نمیره ؟
:- نه کارشو اورده خونه ، یه پروژه گرفته که بیشتر کاراشو توی خونه و تهران انجام میده   .راستی لیلا گفت کیفتو دزد زده ، میخوای به جواد بگم ، خودت میدونی که توی تهران دوستای زیادی داره .
- نه نه ، چیز مهمی نیست .
:- ولی لیلا میگفت خیلی حالت گرفته و دمقی ، نگرانت بود .
- نگران من بود ؟
:- آره ، میگفت مدارک مهمی مربوط به ادارت توی کیف بوده ، بهر حال تعارف نکن اگر میدونی لازمه تا به جواد بگم همین حالا یه سفارشی بکنه شاید زودتر پیدا بشه .
- نه ،نه نمیخوام مزاحم جواد بشم ، ولی   ، با خودت کار دارم .
:- با من ؟ من همه جوره در خدمتتم داداش خوبم ، بگو میشنوم .
محسن نگاهی به لیلا کرد و دید که مشغول شستن ظرفهای شام شده ، اروم در حالی که گوشی تلفن را کنار گوشش گرفته بود حرکت کرد و روی مبلی که بیشترین فاصله را با لیلا داشت نشست .
- میدونی مریم جون ، باید یک سری چیزهایی که مربوط به گزشته  میشه ازت بپرسم  .
:- در این مورد شرمندم ،آخه داداش گلم مگه من چند سالمه که از گزشته ها برات بگم .بهتره از بابا یا مامان بپرسی ، سن من به گزشته ها قد نمیده .
- نه مریم جون ، منظورم دوره دانشگاه است ، میخوام  راجع به گزشته لیلا توی دانشگاه بیشتر بدونم .
:- چی شده داداشی ؟ نکنه دیونه شدی و میخوای دوباره بری خواستگاریش ، نکنی این کاروها ، آدم عاقل که از یک سوراخ دوبار نیش نمیخوره .
مریم بعد از گفتن این جمله زد زیر خنده و صدای خندههاش مثل چکشی بود که توی مغز محسن میخور و اونو عصبی میکرد ، هیچ وقت فکر نمیکرد لحظه ای فرا برسه که صدای خنده های مریم باعث عزابش بشه . ساکت و سردرگم شده بود و نادم وپشیمون ،نمیدونست چکار باید بکنه ، احساس حماقت تمام وجودشو پر کرد ، مثل چشمه ای در مغز و قلبش جوشید و جاری شد و در گلوگاه  گلوش متراکم گشت ، بعد باد کرد و ترکید ،  بغظ شد .
:- خوب داداشم نگفتی چیشو میخوای بدونی ، نمره ریاضی یا انضباطشو ، اصلا بگو ببینم از کجاش برات کرکری خونده تا بادکنکشو سوراخ کنم  .
محسن بسختی میتونست حرف بزنه ، انگار توی چاهی افتاده بود ، سعی میکرد خودشو بیرون بکشه ، نفس عمیقی کشید و گفت :
- مریم جان باشه برای وقتی که دیدمت .
:- باشه داداشم فقط باید قول بدی همشو برام تعریف کنی بدون سانسور تا حسابی حالشو بگیرم تا یاد بگیره برای داداش من کرکری تحصیلی نزاره .
- خوب خواهرم ، زیاد مزاحمت شدم اگه با لیلا کاری داری گوشیرو بهش بدم .
:- نه ، به اندازه کافی امروز با هم صحبت کردیم ، شما امری نداری داداش ؟
- نه عزیزم ، سلام اقا جواد را برسان و مواظب بابا و مامان باش ، خداحافظ .
محسن جملهای اخر را بسختی تمام کرد ، گوشی را کنار خودش روی دسته مبل رها کرد ، چشمهاشو بست و تکیه داد  چند بار پشت سرهم  آب دهانشو جمع کرد و با فشار قورت داد تا شاید همراه ان بغظ توی گلوش  پایین بره ، با اینکه چشمهاش بسته بود ولی سنگینی نگاه لیلا را میفهمید میدونست العان لیلا از توی اشپزخانه داره اونو نگاه میکنه ، صورتش داغ شد نمیتونست ساییه این نگاه را تحمل کنه ، چشماشو باز کرد و به سقف خیره شد این کار کمی راحتترش کرد چون هر وقت چشماشو میبست تصویر لیلا توی ذهنش روشن میشد ، از گوشه چشم دید که لیلا بطرفش میاد در حالی که با حوله ای دستاشو خشک میکرد .
- خوب اقا محسن ، اومدی این دور دورا که ما نفهمیم به خواهر جونت چی میگی ها ؟
محسن نگاهی به لیلا کرد و بزور لبخندی زد اما چیزی نگفت .
- ذحمت بی خود کشیدی چون فردا یه زنگی به مریم میزنم ، اونم که حرفی تو دلش نمیمونه زود رودل میکنه و همه چیزو میریزه بیرون ، پس حالا بهتره خودت اعتراف کنی چیا پشت سرم گفتی ، اینجوری جرمت سبکتر میشه .
:- من چیزی برای اعتراف کردن ندارم  ولی ، تو واقعا فکر میکنی اعتراف کردن میتونه ادمو سبک کنه ؟
- خوب آره ، البته بستگی داره اعتراف در چه موردی باشه .
:- چه فرق میکنه وقتی قراره ادم سبک بشه  .
- خوب ،شاید ، ولی سبکی زیاد هم خوب نیست چون ممکنه طرف بال در بیاره و از خوشهالی بپره بره .
:- من منظورتو نمیفهمم .
- خوب چون منظوری ندارم ولی بزار یه مثالی بزنم تا روشن شی عزیزم . ببین فکر کن یه پرنده توی قفس داره زندگیشو میکنه بعد یه روز شروع میکنه برای صاحبش اعتراف کردن ، که من از این در قفس بدم میاد از این میله ها بدم میاد و از این حرفا خوب صاحبش چیکار میکنه ؟ در قفسو از جا میکنه  بعد پرنده کوچولو که با این اعتراف کردن سبک شده میاد بیرون و میپره و خداحافظ . نتیجه اخلاقی این میشه که بعضی وقتا بهتره زبونی برای اعتراف کردن نداشته باشیم چون آخرش یکطرف قضیه ضرر میکنه . بعد از گفتن این حرف زد زیر خنده  و در حالی که خندیدنش ادامه داشت گفت :
میبینی محسن تلفن این مریم خانم  ، حرف ما دوتا را تا کجا کشید ، اگر ادامه بدیم حتما به سازمان سیا و ساواک و نحوه اعتراف گرفتن و چیزای دیگه هم میرسیم ، ولی فردا یه اعترافی ازش بگیرم که حظ  کنه .
لیلا از بین کاناپه و مبلی که محسن روش نشسته بود رد شد و بطرف اطاق خواب رفت ، صدای باز شدن درب کمد دیواری توی سالن پیچید ، اینقدر فضای خونه ساکت بود که محسن حتی صدای عوض کردن و پوشیدن لباس خواب لیلا را میشنید ، این سکوت مطبوع که برای محسن پر از حس و خاطره بود با صدای لیلا شکسته شد .
- محسن عزیزم این کت شلوار مشکیه را باید ببری خشکشوئی ، برای فردا هم لباسات امادست هر کدامو دوست داشتی بپوش .
لیلا همینجور که حرف میزد از اطاق اومد بیرون ولی قبل از اینکه به سالون برسه بوی عطرش فضای سالون را پر کرده بود .
- محسن امشب که درست حسابی شام نخوردی ، میوه هم نمیخوردی ؟ میخوای سیبی چیزی برات پوست بگیرم ؟
حالا درست پشت کاناپه کنار محسن ایستاده بود، لباس خواب سفید رنگش در قسمت سینه ها وپایین بالای زانوهاش تور دوزی شده بود ،  برجستگی اندامش زیر این تور لغزنده و وهم انگیز مینمود و مثل ماهی غزل الا توی تور با نفس کشیدنش حرکت میکرد . زیبایی او توصیف ناپزیر بود .
:- نه عزیزم ، میل ندارم ، من کمی کار دارم تو برو بخواب .
- خیلی خوب ، هر جور راحتی ، ولی زیاد بیدار نمون ، فردا صبح خواستی بری منو بیدار کن کاری دارم که باید انجام بدم .
لیلا از همون پشت کاناپه خم شد وگونه محسن رو بوسید بعد باهستگی توری که بازدم نفسش همراه صداش توی گوش محسن پیچید  گفت :شب بخیر عزیزم .
                                  

                                    ..................................................

محسن داشت توی سالن قدم میزد و هر بار که جلو درب اطاق خواب میرسید اهسته تر حرکت میکرد ، انگار نمیخواست صدای قدمهاش مزاحم خوابیدن لیلا باشه .
انبوهی از فکر در مغزش جریان پیدا کرده بود و  سعی میکرد در تقابل با انها قدرت تجزیه و تحلیلشو از دست نده ، با خودش میگفت  باید دلیلی داشته باشه ، نمیتونه این رفتار لیلا  بدون دلیل باشه و همزمان به تصویری که در ذهنش روی پرده اومده بود نگاه میکرد ، این تصویر مربوط به سه یا چهارهفته پیش بود . اون شب محسن مجبور شده بود مقداری از کار اداره را به خونه بیاره  چون فردای اون روز بازرسی از خط  داشتن و باید مدارک و نقشه ها را اماده میکرد  بهمین خلطر از لیلا خواست که بره بخوابه  ، و خوب بیاد داشت که اون شب لیلا براش قهوه درست کرد بعد کتابی را برداشت و مشغول خواندن شد و وقتی محسن بیشتر اصرار کرد  لیلا گفت : نمیشه زن و شوهر باید با هم سرشون را روی بالش بزارن .
محسن چند بار این جمله را زیر لب تکرار کرد و هر بار که به اخر جمله میرسید نگاهی به درب اطاق خواب میکرد و ناخداگاه لبخند تلخی گوشه لبش مینشست .
بطرف آشپزخانه رفت هود را روشن کرد و روی یکی از صندلیهای میز نهار خوری نشست  ، سیگاری را توی چوب سیگارش گزاشت و روشن کرد ، پک محکمی از سیگار گرفت و برای چند لحظه توی ریهاش نگه داشت و بعد همراه آهی بلند دود سیگار را بیرون داد ، دود سیگار چون ابری نازک و سبک در فضای اشپزخانه پهن شد ، سپس آهسته و ارام جمع شد و چون امواج نرم دریا بسمت هود حرکت کرد و در مکش ان ناپدید شد .
محسن غرق در خاطرات گزشته بود ، تصاویر چون قطعات اسلاید یکی یکی توی ذهنش روشن میشد و او با تمام نیرو در جستجو برای یافتن بود ، یافتن قطعاتی از پازل که تصویری  از آرزوهای بهمریخته شده  محسن را میساخت  .با خودش گفت : این جور نمیشه ، باید کاری کنم ، دارم دیونه میشم ،هیچ وقت اینقدر عاجز نبودم ، باید پیداش کنم ، باید بفهمم کیه ، نمیتونه یه تازه وارد باشه ، باید برگردم ، شاید من مقصرم ،شاید جایی کوتاهی کردم ،  باید برگردم به گذشته ، بروزهای اول ، اولین نفر ...

                                       ...........................................................                      


بلند شد و ایستاد ، باید اماده میشد برای ساعت  هفت با جواد قرار گزاشته بود ، حدس میزد که جواد چه کاری داره و میخواد راجع به چی حرف بزنه  ولی خوب فقط یک حدس بود شاید موضوع چیز دیگری باشه ، بهر حال باید میرفت سر قرار ، اخرین دیدار و گفتگوشو با جواد بیرون سالن دانشگاه خوب بیاد داشت ، از اون موقع شش ماه گزشته بود ولی انگار دیروز بود .
-         سلام محسن ، گل کاشتی پسر ، واقعا عالی بود
:- خیلی ممنون ، حالا ببینیم پزیرفته میشه یا نه  .
-         با این دفاعی که تو از تزت کردی  مطمءن باش پزیرفته میشه ، مگه ندیدی استاد صدقی چطور نگاهت میکرد، حتی یک سوال هم ازت نپرسید ، یعنی جای سوال باقی نزاشتی ، بازم میگم کارت عالی بود
:- ممنونم جواد جان ، نظر لطفته
-         راستی محسن ، بعد از این ممکنه نبینمت ، میشه یه خواهشی ازت کنم ؟
:- چرا ؟ مگه قراره اتفاقی برام بیفته  .
-         نه نه خدا نکنه ، منظورم اینه که بسلامتی درست تموم شده و ممکنه من دیگه سعادت دیدن شما را توی دانشگاه پیدا نکنم .
:- خیالت راحت باشه من حالا حلاها با این دانشگاه کار دارم ، تازه خواهرم هم اینجاست ، بخاطر اون هم که شده یه  سری به دانشگاه میزنم ، ولی بهر حال در خدمتم .
میدونی محسن جان من شماره همراهتو دارم  ولی میخوام خواهش کنم اگر تغییرش دادی  بهم خبر بدی چون یه  کار کوچیک دارم که با اجازت بعد مزاحم میشم .                    

 :- رو چشمم  جواد جان ، حتما ، خیالت راهت باشه . 

 


         دیروز صبح وقتی جواد زنگ زد محسن توی اداره بود . سه ماه بود که مشغول کار شده بود ، شرکت نفت
اولین جایی بود که محسن برای کار مراجعه کرد، چون پدرش کارگر شرکت نفت بود و بزرگترین ارزوش این بود که روزی برسه و پسر مهندسشو توی شرکت ببینه و محسن از اینکه با سر کار رفتنش ارزوی دیرینیه پدرش را محقق شده میدید خوشهال بود ، محسن برای استخدام با مشکل زیادی هم روبه رو نشد چون سی سال خدمت صادقانه پدرش بعلاوه مدرک مهندسی پالایش و فوق ان در طراحی سازههای صنعتی و نمرات عالی  ، جاده  استخدام را براش صاف و هموار کرده بود .
اوائل دی ماه بود و هوا کمی سرد شده بود ، محسن ابتدای خیابان ساحلی از تاکسی پیاده شد و قدم زنان بطرف رستورانی که جواد وعده کرده بود حرکت کرد ، صدای امواج و بوی دریا فضا را پر کرده بود و محسن به مریم فکر میکرد ، به اینده اش به اینکه چه چیزی توی وجود جواد میتونست اونو جذب کرده باشه ، ایا واقعا میتونست مریمو خوشبخت کنه ؟
جواد از اون بچه مثبتهای دانشگاه بود ، از اونهایی که پیرهن استین بلند میپوشن و سرشون فقط با درس خوندن گرمه ، دوستای زیادی نداشت و با محسن توی یه دعوا اشنا شده بود ، رشته حقوق میخوند و میگفتن پدرش از اون کله گنده های بازار تهرانه ، از اونهایی که پولشون از پارو بالا میره و متولی حسینیه و مسجد بازار هم ، هستن  .
وقتی محسن به رستوران رسید ، جواد جلوی درب ایستاده بود ، با عجله به استقبال محسن اومد و برای لحظاتی همدیگرو بغل کردن .
-         سلام محسن جان ، خیلی دلم برات تنگ شده بود .
-         سلام اقا جواد  ، خوش اومدی ، ولی اینجور درست نبود باید میومدی خونه .
-         ببخشید اقا محسن ، اینشاا... یوقت دیگه ، حالا بگو ببینم حالت چطوره .
-         خوبم ، تو چطوری
-         منم خوبم خدا را شکر ، بریم تو ؟
-        باشه بریم ، ولی این رستورانو چطور انتخاب کردی ؟ مگه قبلا هم اینجا بودی
-      اره ، خونه عموم اینجاست .
با هم وارد رستوران شدن و پشت میزی که جواد از قبل رزرو کرده بود نشستن ، برای لحظاتی بدون اینکه حرفی زده بشه بهم نگاه کردن بعد جواد در حالی که صداش کمی میلرزید گفت :
- شنیدم کار خوبی گیر اوردی ، تبریک میگم .
:- از کی شنیدی ؟
جواد سرشو پایین انداخت و گونهاش قرمز شد ، انتظار شنیدن این سوال را نداشت و از گفتن این جمله سخت پشیمون شد ، نمیتونست جمعوجورش کنه ، در همین وقت کارگر رستوران جلو اومد و پرسید :
آقایون چی سفارش میدین ؟
محسن گفت : دو پرس خراک میگو ، بعد روی میز خم شد و به جواد که  هنوز سرش پایین بود و پیشونیش خیس عرق گفت : مریم همه چیز را بمن گفته  و  حالا که اینجایی باید غذای مخصوص بوشهرو بخوری  .
جواد با شنیدن این حرف سرشو بلند کرد و وقتی لبخند را روی لبهای محسن دید فهمید که محسن دستش انداخته ولی اصلا ناراحت نشد ، برعکس احساس ارامش کرد ، بعد توی چشمهای محسن نگاه کرد و گفت :
- محسن جان ، راستشو بخوای من اومدم اینجا تا کمکم کنی .
:- اگر بتونم مطمئن باش دریغ نمیکنم .
-  اقا محسن ، شما برای من تو دانشگاه یه الگو بودین باور کن تعارف نمیکنم ، با اینکه زیاد نزدیک نبودیم و توی دوتا رشته مختلف درس میخوندیم ولی رفتار شما با همه بچههای دانشگاه ، شخصیتتون ، دوستای زیادی که داشتین ، حرفهای که راجع به شما میزدن ، وخیلی چیزای دیگه باعث شده بود که یه احساسی نسبت به شما داشته باشم ، مثل احساسی که ادم به برادر بزرگترش داره ، البته من برادر ندارم ولی اگه داشتم ، دوست داشتم مثل شما باشه .
- ببین جواد جان ، بابت این چیزای که گفتی ممنونم ، ولی دوست دارم حرف دلت رو بشنوم ، پس راحت باش .
- راستش نمیدونم چه جور بگم ، من دو ساله که بخواهر شما علاقه دارم و جسارت کردم این موضوع را با خواهر شما در میون گزاشتم .
- خوب ، مریم نظرشو بهت گفته ؟
- آره ، مریم خانم یجورایی بمن جواب مثبت داده ، ولی مشکل من اینه که نمیتونم این موضوع را با خانوادم در میون بزارم .
- چرا ؟
- آخه خانواده من ، سنتی فکر میکنن و خیلی پایبند مذهب هستن ، ازطرفی ، از بچگی دختر عموم را برای من نشون کردن ، میدونی منظورم چیه ؟
- آره میفهمم ، ولی نمیدونم چه کاری از دست من بر میاد .
-آقا محسن ، من میخوام بخاطر مریم خانم ، جلو خنوادم بایستم ، میخام از طرف شما خیالم راحت باشه ، میخوام شما بمن قول بدی ...
- صبر کن آقا جواد، اول برادریت را ثابت کن بعد بفکر گرفتن قول وقرار باش ، من هنوز نمیدونم مریم چه جوابی به شما داده ، یا شما چقدر به مریم علاقه داری .
- آقا محسن ، علاقه من به مریم خانم طوری که نمیتونم بدون ایشون زندگی کنم ، و اگه الان اینجام بخاطر اینه که شما کمکم کنی ، ازتون خواهش میکنم .
-که چکار کنم ، بیام با پدرت صحبت کنم و بگم اقا جواد عاشق خواهر من شده پس بیخیال دختر عموش بشید ، اصلا تو میدونی عشق یعنی چی ؟ شاید فکر میکنی رو صحنه ایستادی و داری نقش مجنونو بازی میکنی ؟ نه اقا جواد ادمایی که بسن وسال ما میرسن دیگه از موعد عشق وعاشقیشون گزشته ، شما هم بهتره با فکر و منطق با این قضیه روبه رو بشین ، اگه نمیتونی خونوادتو راضی کنی همون دختر عمو رو بچسبی بهتره .
- اقا محسن شما درست میگی من نمیدونم عشق چیه ، از کجا میاد یا چه جور پیداش میشه ، ولی باور کنید فکر مریم خانم یک لحظه ... 
جواد سرشو پایین انداخت  اشک کاسه چشمشو پر کرده بود و سعی میکرد از سر ریز شدنش جلوگیری کنه . 
محسن احساس کرد کمی تند رفته ولی فکر میکرد برای جواد لازمه تا بخودش بیاد و عاقلانه تصمیم بگیره .بعد از لحظاتی که بسکوت گزشت محسن فهمید که جواد دیگه حرفی برای گفتن نداره بخاطر همین دستی روی شونه جواد زد و گفت :
- نمیخوای شامتو بخوری ، پاک از دهن افتاد .
- باشه میخورم ولی زیاد اشتها ندارم .
- خیلخوب حالا همونقدری که اشتها داری بخور ، البته میدونم فردا میری تهران و میگی محسن شامو کوفتمون کرد .
-نه اقا محسن اختیار دارید من ...
جواد ساکت شد انگار ادامه حرفاش توی گلوش گیر کرد و نگاهش درست روی درب رستوران که پشت سر محسن بود ثابت شد . محسن با تعجب به جواد نگاه کرد و پرسید 
-اتفاقی افتاده جواد ؟
-نه ، عموم با بچه هاش .
محسن برگشت و به پشت سرش نگاه کرد ، برای اولین بار بود که لیلا را میدید .  

                                ...............................................................................

  محسن با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد . پتو را کنار کشید و روی کاناپه نشست ،بعد با کمی عجله  صدای زنگ را قطع کرد ،در  پایین گردن و شونه سمت چپش درد خفیفی احساس میکرد، به پشتی کاناپه تکیه زد و با دست راست مشغول ماساژ دادن پشت گردنش شد ، چشمهاشو بست تا از شدت سرگیجش جلو گیری کنه ولی فایده نداشت ، انگار که توی کاسه سرش چرخوفلکی میچرخید و مغزش را نیز در گردشی آرام و مداوم میچرخاند .
خیلی دوست داشت بخوابه اما براش مقدور نبود ، باید قبل از بیدار شدن لیلا میرفت ، نمیخواست لیلا با دیدن کیف توی ماشین متوجه اولین دروغی بشه که محسن توی زندگی مشترکشون گفته بود .
درب یخچال را باز کرد و از توی یک شیشیه کوچک دو تا قرص آرامبخش برداشت و با یک لیوان شیر سر کشید ، بعد تا جای ممکن سعی کرد هنگام باز کردن درب دستشوی سرو صدای ایجاد نکنه ، سرشو زیر شیر اب گرفت ، سردی اب کمی تکونش داد تا کاملا بیدار بشه ، سرشو که بالا گرفت چهره خودشو توی اینه دید ، زیر چشمهاش کبود شده بود ورنگ پوستش تیره تر  بنظر میرسید استخوان گونه هاش برامده تر شدن ، انگار که از بستر یک بیماری سخت و طولانی برخواسته بود ، حوله را برداشت و سرو صورتش را خشک کرد .
به آهستگی وارد اطاق خواب شد ، لیلا روی شونه راست خوابیده  و پتو را کاملا پس زده و زیر پاهاش در انتهای تخت جمع کرده بود ، لباس خواب سفیدش تا روی کمر بالا رفته بود و موهای مشکیش روی بالش قرمز رنگ اطراف چهره زیباش پهن شده بود ، محسن در حالی که لباساشو بر میداشت در دل گفت :نمیرارم این همه زیبای را کسی از من بگیره .


از اتوبان که خارج شد توی اولین پارکینگ ایستاد ، مدارک و چیزهای دیگه را از کیف بیرون اورد بعد پیاده شد و کیفشو کنار یک سطل اشغال گزاشت و حرکت کرد ، احساس کرد باری از روی دوشش برداشته شده ، حالا باید یکی یکی برنامه هاشو اجرا میکر ، برنامه هایی که دیشب توی ذهنش طرح ریزی شده بود .
با خودش گفت :
خوب این از اولیش ، حالا نوبت آقا جواده .
باید بفهمم دیروز کجا بوده ، نباید کار سختی باشه ، با یه تلفن زدن به مریم همه چیز دستگیرم میشه .
اصلا چطوره بخودش زنگ بزنم ، چند وقتی میشه با هم صحبت نکردیم ، کیف هم میتونه بهانه خوبی باشه ، بهتره یه قراری باش بزارم ، اگه تهران باشه ...
آه خدای من این چه فکری که منو رها نمی کنه ، من چقدر احمقم ، اخه اگه بین جواد و لیلا علاقه ای بود که اینطور نمیشد ، چه دلیلی داشت با پدرو خانوادش در بیفته ، چرا باید اینقدر سختی بکشه ، تا جایی که حتی از ارث محروم بشه ، نه ، نه  جواد نمیتونه باشه ، خدایا بتو پناه میبرم ، کمکم کن ، نزار این فکرها روحمو نابود کنه ، درسته که جواد پسر عموشه و قبلا نامزد بودن ولی اون که مریمو دوست داره  و همیشه میگفت لیلا مثل خواهرشه ، تازه لیلا هم نسبت به جواد احساسی ...
ولی من ، هیچ وقت از لیلا نپرسیدم که چه احساسی نسبت به جواد داشته .
چرا ؟ چرا سوالی به این مهمی را تا حالا از لیلا نپرسیدم ؟  یعنی ممکنه ؟ ممکنه لیلا توی اون همه سال نامزدی ...  بسه دیگه  ، نمیخوام به این چیزا فکر کنم ، نمیخوام راجع به لیلا اینجوری فکر کنم ، اصلا نمیتونه اینجور باشه ، این امکان نداره ، امکان نداره عشق من به لیلا یکطرفه باشه ، امکان نداره چشمهای لیلا به من دروغ گفته باشه ، من لیلا را دوست دارم ، من لیلا را عاشقانه دوست دارم .
خدایا کمکم کن ، خدایا تنهام نزار ، نزار این سوئظن نابودم کنه ، کمکم کن، کمکم کن .
محسن توی پارکینگ اداره قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه توی ایینه یه نگاهی به خودش کرد تا مطمئن بشه سرو وضع مناسبی داره بعد پوشه ها را برداشت و راهی پله ها شد ، میدونست تعمیر اسانسور حداقل تا ظهر تول میکشه .
توی راه پله کسی را ندید چون بیست دقیقه ای را تاخیر داشت و دیر رسیده بود ، از این بابت راضی بود ، دوست نداشت همکارا اونو با این همه پوشه و کاغذ توی دستش ببینن ، در ابتدای راهرو طبقه پنجم با مش حبیب درب ابدارخانه سلام واحوال پرسی مختصری کرد و با عجله خودشو به انتهای راهرو رساند ، درب اطاقشو باز کرد و پوشه ها را روی میز گزاشت و نشست ، با چند نفس عمیق خستگی بالا امدن از پله ها را بیرون داد و سعی کرد با تمرکز کارشو شروع کنه .
نیمساعت بعد صدای انگشتهایی که بدر میخورد محسن را متوجه خود کرد .
وقتی درب باز شد محسن مش حبیب را دید که با یک سینی که محتوی یک لیوان چای و یک پیشدستی بیسکوئیت بود ، اجازه میخواست که وارد اطاق بشه .
محسن نگاهی به مش حبیب کرد و گفت :
چه خبره مش حبیب ، امروز کارتو زود شروع کردی ؟
- آخه اقای کشاورز میخواستم اولین کسی باشم که به شما تبریک میگه .
:- به این زودی حکمو توی برد زدن ؟
- نه آقای کشاورز ، من توی اطاق مدیر شنیدم که شما از امروز رئیس کل جنوب شدید .
:- رئیس جنوب نه مش حبیب ، رئیس خط انتقال نفت جنوب .
- آره اقا همین که شما میفرمائید .
:- ممنونم مش حبیب ، فقط یه لطفی کن تا این حکمو توی برد نزدن به کسی نگو ، البته اگه میشه .
- چشم آقا خیالتون راحت باشه ، میخواستم آقا یه خواهشی ازتون کنم ، اگه اجازه بدید .
:- خواهش میکنم ، بفرمائید ، بشین مش حبیب راهت باش .
مش حبیب صندلی کنار میز را جابجا کرد و نشست ، بعد در حالی که سعی میکرد از بهترین کلمه ها استفاده کنه گفت :
- آقا محسن شما غریبه نیستی ، این پسر دومی ما که غلام شماست مدتییه که زن گرفته ، منتها خانواده زنش اجازه نمیدن زنشو بیاره خونه ، میگن تا یه کار درست حسابی پیدا نکنی از عروسی هم خبری نیست ، هرچی هم ما بش گفتیم دختر خالتو بگیر که هم کاسه خودمونه تو خرجش نرفت که نرفت ، حالا همینطور مونده پادر هوا ، گفتم اگر شما آقائی کنی یه کاری تو همون جنوب براش درست کنی ، تا اخر عمر نوکریتونو میکنم .
:- این چه حرفی میزنی مش حبیب ، شما آقائی ، چشم سعی خودمو میکنم در اولین فرصت انشاا... ولی مش حبیب این پسرت میتونه بره جنوب کار کنه ؟
- آره آقا چرا نمیتونه ، اینجوری براشم بهتره ، شاید یکمی دور بشه عقلشم بیاد سر جاش .
:- چطور مگه مش حبیب ؟
- آخه اقا ما آدما تا نزدیکیم و تو نعمتیم چشامون خوب نمیبینه ، ولی وقتی دور شدیم دلمون تنگ میشه و چشامون باز ، اون وقت لطف خدا را بهتر میفهمیم .
مش حبیب بعد از گفتن حرفاش بلند شد ، سینیشو برداشت و رفت بیرون
محسن با نگاهش مش حبیب را بدرقه کرد در حالی که به جمله اخری که گفت فکر میکرد .
 

محسن میدونست که مسئولیت سنگینی را قبول کرده و باید وقت بیشتری را برای اداره این قسمت از کارش صرف کنه ،  بواقع عاشق کار کردن بود ، به نسبت سنش از تجربه خوبی برخوردار بود و اینو مدیون خانواده و نوع زندگیش میدونست .
محسن از دوازده سالگی با محیطهای کاری اشنا شده بود و معنای واژه کارگر را با پوست و گوشت و استخوانش درک میکرد ، او خوب میفهمید کار کردن در هوای پنجاه درجه سانتی گراد یعنی چی ، میدونست رقابت تو محیط کاری چه مفهومی داره و خشونت ورفاقت در بین کارگرها چه رنگیه .
بخاطر اگاهی که نسبت به کار و کارگری پیدا کرده بود از همون دوران نوجوانی احترام خاصی برای پدرش قائل بود چون درک میکرد پدرش برای تامین خانواده چه سختیهایی را بجان میخرد ، و این احترام گزاشتن به پدر و مادر همراه با حس مسئولیتی که وجودشو پر کرده بود ، اونو توی فامیل و در بین همسن وسالانش و حتی توی مدرسه و بعد دانشگاه  از دیگران متمایز کرده بود .شخصیتی آرام و قوی داشت با اراده ای  مردانه و پشتکاری عالی ،همراه با چهره ای جذاب ،طوری که پسرهای فامیل واطرافشو به حسادت و دخترها را به روئیای بدست اوردنش وادار میکرد .این موضوع باعث شده بود که پدر و مادرش احساس غرور و افتخار کنند ، تا جائی که تکیه کلام پدر محسن این شده بود : محسن پسرم هیچ وقت بچگی نکرد ، زود مرد شد، هیچ یاد ندارم از من پول توجیبی گرفته باشه ، بر عکس همیشه روی تاقچه زیر قاب عکس حضرت علی برای مادرش پول میگزاشت ، بچم زود مرد شد اونم چه مردی .


مذاکره برای دادن این سمت از یکهفته پیش شروع شده بود و محسن چند جلسه با مدیر عامل و هیئت مدیره را طی کرده بود ، تا دیروز صبح که توی دفتر رئیس رسما این پست را قبول کرده بود .
محسن در ارتباط با کارمندان و کارگران زیر دستش بسیار دقیق بود و وقت زیادی را برای رسیدگی به امور انها صرف میکرد از این جهت احساس تازه ای داشت ، و سنگینی این مسئولیت اونو به فکر فرو برده بود .
- باید منطقی باشم با این حال و وضعی که دارم اصلا درست نیست این مسئولیت را بپزیرم ،بهتره قبل از اینکه حکمم را اعلام کنن این موضوع را بگم ، باید چند روز وقت داشته باشم ،باید جلوشو بگیرم ، اگر لیلا را از دست بدم ،..آخ لیلا این چه کاریه که با من کردی ، چطور میتونی چیزی را از من پنهان کنی ، چطور ممکنه منو دوست نداشته باشی ، من با تشویقهای تو اینجام و خوب میدونی به عشق تو زنده ام و با نفسهای تو نفس میکشم ... 
دریای افکار محسن دوباره درگیر طوفان شده بود ، طوفانی که امواج سهمگینش بیرحمانه زیر بنای قصر ارزوهای محسن را مورد حمله قرار داده بود و به ویرانی نزدیک .
در این حال بیاد گفتگوی چهار شب پیش خود با لیلا افتاد .


- لیلا جان بیا بشین میخوام راجع به موضوع مهمی با تو صحبت کنم .
:- چیزی که میخوای بگی خیلی مهمه ؟
- آره مهمه .
:- مهم تر از این شامی که دارم درست میکنم .
- آره مهمتر از شامه .
:- اگه مهمتر از شامه حتما در مورد منه ، نه ؟
- نه عزیزم در مورد اقای کیانیه .
:- همون که گفتی بازنشست شده ؟
- آره .
:- و قراره براش توی اداره  مجلس تودیع بگیرید .
- آره عزیزم .
:-خوب فهمیدم ،حتما میخوای از سلیقه من استفاده کنی و یک کادو براش بخری .
- کادو را که باید بگیرم ولی چیزی که میخوام بگم این نیست .
:- آها گرفتم ،میخوای با خانمش دعوتش کنی خونه تا بخاطر چیزهای  زیادی که بقول خودت توی این مدت ازش یاد گرفتی تشکر کنی ، درست گفتم ؟
- نه عزیزم این نیست ، ببینم تو میخوای تا صبح همینجور توی اشپزخونه بایستی و حدس بزنی .
:- خوب آخه نمیگی منم مجبورم حدس بزنم .
- هیچ مجبور نیستی ، اگه یک لحظه زبون به کام خوشکلت بگیری من میگم .
:-خیلی خوب گرفتم ، بگو
- میگم ، پست آقای کیانی را به من پیشنهاد کردن ، میخواستم راجع به این موضوع نظرتو بدونم .
در این موقع لیلا آهسته زیر گازو خاموش کرد و در حالی که لبخند زیبایی گوشه لبش نقش بسته بود بطرف محسن اومد ، دستشو روی لباش گزاشته بود و چشمهاش از برق شادی و شور پر شده بود ، نزدیک محسن که رسید دیگه روی زمین نبود مثل یک پر توی هوا پرواز کرد و خودشو توی بغل محسن رها کرد ، دستاش دور گردن محسن حلقه شد و گونهاشو غرق بوسه کرد  .
:- وای  محسن اینکه خیلی عالی میشه ، تبریک میگم عزیزم ، باید جشن بگیریم .
- صبر کن لیلا جان ، گفتم پیشنهاد کردن ، هنوز که ندادن ، تازه شاید من قبول نکنم .
:- این چه حرفیه آخه برای چی قبول نکنی ، فکرشو بکن اگه بابا بفهمه&

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:داستان خیانت,ساعت 17:35 توسط حسین مقدسی| |


:قالبساز: :بهاربیست:



ونوس حشره خوار - گویا آی تی - تک تمپ - گرافیک - وبلاگ